صدرا (عسلک مامان وبابا)صدرا (عسلک مامان وبابا)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

صدرا عسلک مامان وبابا

هورا تخت و کمد صدرا رسید

  صدرای نازنینم پسر قشنگمون سلام ب الاخره سه شنبه 26مهر تخت وکمد قشنگت رسید و بعد از اینکه اتاقت وکل خونه را با مامان جون وخاله جون اینا وخانم دایی جان کلی به سبک گرد گیری عید که بعد ها بیشتر باهاش آشنا می شی تمیز کردیم وسایل شما گل پسر هم رسید عزیزم گرچه یک مقدار آقایی که می خواست بیاد بد قولی کرد ولی امد بابا جون انروز برای کاراش به شهرتفرش که یکی از شهرهای نزدیک اراک رفته بود و طبق معمول ما مزاحم مامان جون شدیم (انصافا مامان جون این مدت خیلی زحمت مارا کشیده با این همه کمر دردی که خودش داره ولی اجازه نمی ده من هیچ کاری بکنم امیدوارم شما گلم بتونی با ادب واحترامت نوه خوبی برای مامان حون وبابا حاجی و بابابزرگ وماما...
29 مهر 1390

روزهای سخت ولی شیرین انتظار

پسر گلم صدرای عزیز سلام مامانی عزیز قشنگم ببخشید اگر این روزها زیاد نمی تونم برات بنویسم آخه بدلیل استراحت مطلقی که دکتر بهم داده خونه مامان جون هستم و کمتر پای کامپیوت ر عزیز قشنگم دیگه داره یواش یواش روزهای انتظار به پایان میرسه و من وباباجون امیدواریم به زودی تو میوه عشق پاکمون را بغل کنیم وببوسیم                          عزیزم پس فردا قرار خاله جون اینها بیان اینجا که هم خونه را تمیز کنیم هم اتاقت را اماده کنیم اخه تخت وکمد قشنگت که باباجون زحمتش را کشیده قرار سه شنبه اورده بشه و من وقتی چیدیمشو...
22 مهر 1390

صدرای عجول

سلام به پسر خیلی خیلی عجول آقا صدرا جدیدا خیلی داری مامانتو اذیت میکنی و نگرانش میکنی چرا؟باباجون فعلا برای شما جایی که هستی خیلی خوب و مناسبه، چرا عجله می کنی که زودتر بیایی پیش ما؟ اینو بدون که من و مامانی خیلی دوست داریم که تو پیش ما باشی ولی قبول کن که اگه زودتر بخوایی بیایی هم برای تو و هم برای مامانی خیلی خیلی خطرناکه، پس بهتره وقتش که رسید و خدا هم خواست بیایی. مامانی این روزا به خاطر بعضی مشکلات که باعث اونا نوسانات قند خونشه خیلی درد میکشه ولی روحیه خوبی داره من و تو باید از خدا بخواهیم که توان بیشتری برای تحمل اونا بهش عطا کنه، من براش هر کاری که بتونم انجام میدم ولی تو هم براش دعا کن و کمتر اذیتش کن. ...
22 مهر 1390

پوزش

  سلام به پسر گلم صدرا، که دیگه یواش یواش داریم برای دیدنش خیلی بی تاب میشیم.   ا میدوارم که حالت خوب باشه، چند وقتی بود که برات ننوشتم اونم به خاطر گرفتاری های روزمره که خیلی بیخودی سرمونو شلوع میکنه ولی در کل ازت پوزش میخوام . . .. البته این دلیلی نمیشه که از تو غافل بشیم ولی اینو بدون که همیشه و در همه حال به یادت هستیم. گاهی وقتها اگه متوجه بشی باهات حرف میزنم بعضی وقتها که مامانت از شیطونی کردنت بهم میگه هم خوشحال میشم و هم یه مقدار در ظاهر عصبانی میشم و چشم غره کوچیکی هم میرم ( ولی اینو بدون که همش الکیه و یه مقداری ژست بابا بودن به خودم میگیرم ). چند روز پیش با مامانت رفتیم به فروشگاه گلدونه پیش...
15 مهر 1390
1